۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

محمد نه فقط حرف نمی‌زد، در چهره و رفتارش هم نمی‌شد چیزی خواند. کم‌رو و بی‌آزار. در فهم ریاضی و ادبیات یکی از بهترین افراد کلاس بود و در کامپیوتر و برنامه نویسی همتا نداشت. تفریحش این بود که برنامه می‌نوشت و گاهی بازی‌های کامپیوتری می‌ساخت. چیزی که من نه از زبان خودش که از بچه‌های دیگر کلاس شنیدم. حتی می‌گفتند یک‌بار سایت مدرسه را هک کرده که با توانایی‌هایش جور در می‌آمد ولی با روحیاتش نه.

پارسا همواره و در طول تمام کلاس‌ها، تا جایی که معلم معترض نمی‌شد، مشغول طراحی ماشین بود. بی‌هیچ گفت‌وگو. یک کاغذ و یک مداد همیشه روی میزش بود و در فرصت‌هایی که به نظرش معلم حرف مفیدی نمی‌زد (تقریبا تمام زمان کلاس من) مشغول طراحی انواع ماشین‌های روز دنیا بود.

احتمالا هر معلمی که بیش از دو سال تدریس کرده تجربه‌ای از دانش‌آموزان خاموش دارد. کم و بیش در هر صد دانش‌آموز سه نفر وجود دارند که هیچ تمایلی به حرف زدن ندارند. این حرف نزدن محدود به کلاس درس نیست. معمولا جز با دو سه همسال با هیچکس صحبتی نمی‌کنند و همان‌ چند نفر را هم دوست صمیمی خود نمی‌دانند.

در کلاس سی‌نفره، محمد و پارسا دو چهره از این خاموشان بودند. سوم راهنمایی سابق (هشتم فعلی). هر دو بی‌اندازه ساکت و کم‌حرف. در طول یک‌سال تحصیلی جز اوقاتی که از محمد پرسشی می‌کردم هرگز صدایش را نشنیده بودم. هیچ‌وقت داوطلب خواندن انشا نبود و به‌ندرت، چنانکه حکما گفته‌اند النادر کالمعدوم، پاسخ سوالی را که می‌دانست داوطلبانه جواب می‌داد. این شیوه سلوک معمولا باعث دلخوری معلمان دیگر از او بود. هرچند هیچ‌وقت در نمره و تکلیف کسری نداشت.

باری من به واسطه علاقه درونی‌ام به خاموشی تلاش می‌کردم به محمد و هم‌تایش پارسا بیشتر توجه کنم. در کلاس‌های من همیشه نوعی تبعیض مثبت نسبت به جمعیت اندک خاموشان وجود داشت (و دارد).

از نیمه سال تحصیلی یکی از تکالیف ثابت کلاس انشا، نوشتن یادداشت روزانه بود. سه روز در هفته در یک سررسید یا دفتر چه. این نوشتن روزانه در آغاز صرفا گزارش برنامه‌های یومیه است اما اندک‌اندک سوق پیدا می‌کند به سوی نوشتن از احوال درونی و افکار و عواطف. طبق قراری که گذاشته بودیم تنها کسی بودم که حق داشتم یادداشت‌ها را بخوانم و البته آنها حق داشتند یادداشت‌های یک یا چند روز را علامتی بزنند که خوانده نشود و شخصی بماند.

با ادامه این نوشته‌ها کم‌کم راهی پیدا کردم تا بفهمم این خاموشان کلاس به چه فکر می‌کنند و چه احساسی دارند.

به قول روانشناسان انسان پنج ساحت وجودی دارد. افکار، عواطف، خواسته‌ها، رفتار و گفتار. و این دو مورد اخیر ساحت‌های بیرونی‌اند که تنها راه دسترسی ما به ساحت‌های درونی هر فردند. کسی که حرف نمی‌زند و رفتارش هم چیزی به ما نمی‌دهد راهی برای ورود به دنیای درونش باقی نمی‌گذارد.

با این همه، سال تمام شد و همه تلاش‌های من در برقراری ارتباط با محمد (و البته پارسا) ناکام ماند. او همچنان یکی از بهترین شاگردان همه کلاس‌ها از نظر درس و نمره بود و من همچنان ناتوان از برقراری یک دیالوگ واقعی با او. هرچند که در ماه‌های آخر دو سه بار خرده گفت‌وگویی کردیم اما باب آن اندک ارتباط هم با پایان سال بسته شد.

چهارسال بعد در تعطیلات نوروز بدون هیچ مقدمه‌ای یک پیام بلند از محمد دریافت‌ کردم. تعداد کلمات آن پیام احتمالا بیش از کلماتی بود که در طول یک سال تحصیلی به من گفته بود. خواندم. بعد از چند سال فهمیده بود در این برقراری ارتباط با دیگران مشکلی هست و تصمیم گرفته بود با کسی مطرح کند و مخاطب بهتری از من نیافته بود.

پیامش سنگین بود. هم محتوای پیام و هم این واقعیت که در طول این مدت همدلی نیافته و عاقبت پیام را برای من که فقط یک‌سال معلم پاره‌وقت او بودم فرستاده. فکر کردم چرا این گروه را نادیده می‌گیریم.

یک جمله از پیامش این بود: «خلاصه اینکه از تنهاییم شدیدا کلافه‌ام.»

۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه

خرد چیره بر آرزو

خرد چیره بر آرزو داشتم
جهان را به کم مایه بگذاشتم
منش چون گرائید زی‌ رنگ و بوی
لگام تکاورش برگاشتم
چو هر داشته کرد باید یله
 من ایدون گمانم همه داشتم
 چو فرزند مریم سپردم جهان
 نه شامم مهیا و نه چاشتم
تن‌ آسائی آرد روان را گزند
 گزند روان خوار بگذاشتم
 به فرجام چون خواهد انباشتن
 بخاکش، منش پیش انباشتم
بود پرده دل‌ در آمیختن
 به گیتی من این پرده برداشتم
 چو تخم امل بار رنج آورد
نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم
زدودم ز دل‌ نقش هر دفتری
ستردم همه آنچه بنگاشتم
به عین الیقین جستم از چنگ ظن
 که بیهوده بود آنچه انگاشتم
ازیراست کاندر صف قدیسیان
درخشان یکی‌ پرچم افراشتم
هر آنکو بپالود از ریمنی
 منش مهدی عصر پنداشتم

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

از محمود درویش


مانند مسیح که بر آب‌ دریا گام می‌نهاد،
من به رویای خویش قدم گذاشتم.

اما من از صلیب فرود آمدم
آز آن رو که من از بلندی و بالایی می‌هراسم
و کسی را به رستاخیز مژده نمی دهم.


مثلما سار المسيحُ على البُحَيْرَةِ،
سرتُ في رؤيايَ
لكنِّي نزلتُ عن الصليب
لأَنني أَخشى العُلُوَّ،
ولا أُبَشِّرُ بالقيامةِ .




۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

بزرگا! جاودان مردا!


شش قطعه برای روز بزرگداشت حکیم طوس، فردوسی

۱. نیایش یزدان - ساخته احمد پژمان - آلبوم هفت‌خوان

۲. شاهنامه خوانی - صدا و ضرب زورخانه مرشد مرادی

۳. بخشی از قطعه رودابه و زال - ساخته حمید متبسم - صدای همایون شجریان - آلبوم سیمرغ

۴. ایران زمین - شاهنامه خوانی بهمن فرسی - آلبوم برخوانی شاهنامه (داستان فرود)

۵. نشیب و فراز - شاهنامه خوانی با صدای بهروز رضوی - آلبوم از خشت و خاک

۶. تصنیف بوی مهر - ساخته صادق چراغی - با صدای علیرضا قربانی - آلبوم از خشت و خاک


دانلود یک‌جا همه قطعات

۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

سحرِ نی و مرکب


دو نویسنده در جهان برای من محبوب ترین هستند. کازانتزاکیس و هرابال. نوشته‌های هرکدام جهان و نگاه مرا تکان داده است و بیش از هرکسی با نوشته‌هایشان همذات پنداری کرده ام. 
تنهایی پر هیاهوی هرابال اولین کتابی بود که در زندگی متعمدانه آهسته می‌خواندم تا تمام نشود و آن حیرت و شوقم از آن پایان نگیرد. تنهایی پر هیاهو آن قدر خودِ من بود که باور نمی‌کردم. نه می‌توانستم تشخیص دهم که آیا این تخیلات نویسنده است یا حقیقت زندگی اوست نه ممکن بود این‌قدر دو ذهن در دو زمان و مکان ظاهرا نامرتبط به هم نزدیک باشند.
وقتی بعد از دو روز کتاب را با آهستگی تمام کردم دو سال تمام به سراغش نرفتم. هم از این رو که آن لذت در تکرار از من گرفته نشود، هم از آن رو که گمان می‌کردم شاید آن همذات پنداریِ غریب، ناشی از لحظه‌های آن روزهایم بوده باشد و باید آن را آزمون کنم.
دو سال بعد که دوباره کتاب را در دست گرفتم و یک نفس خواندم هیچ چیز تغییر نکرده بود.
بی شک ترجمه بی نقص پرویز دوایی و حفظ روحِ اثر در ترجمه نقش مهمی در این حس من داشت.

حالا مدتی است که پرویز دوایی دست به ترجمه دیگری از آثار هرابال زده است. دوایی این بار چند داستان کوتاه یا مقاله و داستان‌واره از مجموعه آثار هرابال را به انتخاب خود دستچین کرده و ترجمه ای کامل از آن‌ها به دست داده است. 
نی سحرآمیز و چند داستان دیگر نام مجموعه‌ای‌ست که پرویز دوایی کنار هم آورده و نشر آگه منتشر کرده است.  

به جای مقدمه هم متن کوتاهی از کوندرا در ابتدای کتاب آمده است. کوندرا در این نوشته با نام "نقش نویسنده" خاطره ای را نقل می‌کند که با روزنامه نگاری (چون خودش مخالف حکومت) دچار اختلاف نظر در باب هرابال شده بود. آن روزنامه نگار هرابال را به خاطر مکتوبات ظاهرا غیرسیاسی اش محکوم می‌کند و هم‌دست حکومت می‌خواند. کوندرا در مخالفت با او چند جمله می‌گوید که به گمان من برای معرفی اهمیت و جایگاه هرابال آغاز خوبی‌است.


کوندرا می‌نویسد:
"دوست روزنامه‌نگار ما در راه بازگشت به شهر به‌شدت به هرابال حمله می‌کرد که درحالی‌که رژیم همکاران او را ممنوع‌القلم کرده است، هرابال چطور به خودش اجازه می‌دهد که بدون حتی یک کلمه اعتراض، تلویحا با رژیم همکاری کند؟ این رفتار او واقعا شایان تحقیر است و هرابال در حکم همکار و همدست رژیم... .
 من با همان شدت خود او با حرف‌هایش مخالفت کردم و گفتم چقدر پرت‌و‌پلاست صحبت از همکاری هرابال با رژیم درحالی‌که روح آثار هرابال و طنز و فانتزی نهفته در آن، در تضاد مطلق با روحیات و طرز فکری است که در این زمان بر سرزمین ما سلطه دارد و می‌خواهد که [هر نوع طرز فکر دیگری را] خفه کند؟ دنیایی که بتوان آثار هرابال را در آن خواند، به‌کلی سوای دنیایی است که در آن نشود صدای او را شنید... یک اثر هرابال به‌تنهایی به آزادی روحی انسان‌ها به‌مراتب بیشتر خدمت و کمک می‌کند تا تمامی اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز امثال ماها در مخالفت با رژیم!"