۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

دیر رسیدم



آدم هایی هستند در زندگی من، که مدام باعث می شوند احساس کنم دیر رسیدم
این آدم ها غالبن پیش از تولد من ، یا دوران بلوغ ذهتی من مرده اند، یا کشته شده اند، یا غایب

مدام این حسرت و افسوس را به من تحمیل می کنند که چرا نشد درکشان کنم، ببینمشان، یا حداقل در هوایشان نفس بکشم. اینکه چرا اینقدر دیر رسیدم

و البته گروهی هم بودند - و احتمالن هستند - که پس از دوران بلوغ دهنی ام این حسرت را بر من نهاده اند این ها همین که گذشتند و دیگران سخن درباره شان گفتند و من یکباره افسوس مکرری را در خود یافتم که این بار هم دیر رسیدم

آخرین این گروه هدی صابر است
من هدی صابر را ندیده ام. اما اسمش را در این دو سال زیاد شنیده ام
مرگ شهادت گونش مرا آزرد، و بیش از آن شناختن کم و بیش شخصیتش سوزاندم
این که چه چیزی از دست رفت


این شعر دکتر شفیعی کدکنی حکایت من است با هدی صابر

مرثیه

مرگ او
زندگی دوم او بود که گردید آغاز

شیشه ی عطری سربسته
افتاد و شکست

همگان بو بردند
که چه چیزی را دادند از دست


پ.ن. جان هر عزیزی که دارید، آن هایی که عزیز اند را پیش از مرگ تکریم کنید و به دیگران نشان دهید

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

تحیر

دست مرا بگیر خدایا!

دستی که کورمال به هر سوی

در جستجوی توست

وز هیچ مخزن کتب اینجا

یک پنجره به سوی تو نگشود

اوراق هر کتاب

چون برگهای زرد خزانی

در لحظه تلاطم طوفان

تنها

بر دامن تحیرم افزود

دست مرا بگیر ...



استاد شفیعی کدکنی