۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

دوش دیوانه شدم

با تو دیشب تا کجا رفتم
 تا خدا وان‌سوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
 لیک ای عطر سبز
سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
 غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
 عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم

مهدی اخوان ثالث

از بیم بلا بود؟


همیشه از این می ترسیدم که یک روز برم سر کلاسی که براش ایده ای ندارم. توی دانشگاه همیشه می تونستم تشخیص بدم استادهایی که حرفی برای گفتن ندارند کدوم هان. تقریبن همه شون . جز یکی دو تا بقیه می اومدن که وقت و بگذرونن. برا همین از دانشگاه بدم می اومد. همه شون جز دکتر رمضانی.

همیشه می ترسیدم شبیه کسایی بشم که ازشون بدم میاد. ولی همین داره سرم میاد.

از بچگی از آدم های غرغرو بدم می اومد. از آدم های نازنازی. آدم‌های خیلی احساسی. از هوای بارونی. از آدمای کچل. از گیر دادن الکی. از آدمایی که تنها زندگی می کنن.
می ترسیدم یه روزی خودم عین همونا بشم. هرچی گذشت شدم شبیه همونایی که ازشون بدم می اومد. کی ترسیدم غرغرو بشم. تنها بشم. معمولی بشم. هرچی گذشت غرغرو تر و بی خاصیت تر و تنها تر و معمولی تر شدم. شدم عین استاد دانشگاه‌هایی که ازشون متنفر بودم. شدم همون چیزی که ازش می ترسیدم.
از هرچی می ترسیدم سرم اومد.

صبح تو راه مدرسه تصمیم می گیرم سر کلاس چی بگم. می ترسم از این‌که بچه ها بفمن حرفی برای گفتن ندارم. از این‌که بهمن چیزی نمی دونم. از خودم شعر و قصه در میارم. حرف‌های الکی.
از الکی بودن هم خیلی می ترسیدم. از بی هدف بودن. از هر جایی بودن.
ولی حالا بی‌هدف ترین آدم خاورمیانه ام.
بی‌هدف می نویسم. بی‌هدف دانشگاه می رم. بی‌هدف می خونم و بی‌هدف درس می‌دم.
هرچی ازش ترسیدم سرم اومد.

انگار ترس جاذبه داره. چه می دونم یه شخصیتی داره برا خودش. میاد دم دستت میگه خوب، از چی می ترسی؟
می‌ره دنبالش و میاره می چپونتش تو حلقت. میگه: از الکی بودن می ترسی؟ بیا. الکی باش
از بی هدف بودن؟ از هر جایی بودن و احساسی و معمولی بودن.
از هرچی می ترسی میاد طرفت. مستقیم. راهش رو هم کج نمی کنه. همچین مستقیم و از روبرو هم میاد.

ترس با خودشم رقابت می کنه. وقتی میاره ترست رو می‌ندازه تو جونت دیگه ترسش از بین میره.
آدمای الکی از الکی بودن نمی ترسن. ممکنه بدت بیاد که الکی هستی ولی دیگه نمی ترسی.

آدم از چیزی که هنوز سرش نیومده می ترسه. چیزی که خیلی نزدیکه. ولی وقتی رسید دیگه ترس نداره.
حالا که فکر می کنم می بینم شاید زیادی فکر کردم. شاید اگر راه می افتادم ترسم هم می ریخت.

 می ترسم همه ی عمر اشتباهی ترسیده باشم. می ترسم از چیزایی ترسیده باشم که اصلا ترس نداشتن. از اون طرف چیرای ترسناک رو فراموش کردم.
می ترسم اشتباهی بترسم و دوباره همه ش بیاد سراغم.

به نظرم دیگه نباید از چیزی ترسید. چون بترسی سرت میاد. دیگه می خوام تصمیم بگیرم از هیچ چیزی نترسم. نترسم که سرم نیاد. 
ولی می ترسم بازم ترس بیاد سراغم. بازم یه چیزی سرم بیاره.

دیگه از هیچ چیز نمی ترسم. جز خود ترس.

--------------------------------------------------------
پ.ن. دیروز سر کلاس انشا برای بچه ها این نوشته سروش صحت را خواندم
بعد درباره شخصی نویسی کمی حرف زدیم و قرار شد هرکسی درباره ترس هایش یک مطلب شخصی بنویسد.  گفتم مهم نیست که واقعی باشد یا خیالی یا ترکیبی از هر دو. تمرین نوشته ای بود که مخاطب با آن همذات پنداری کند خودم هم نشستم و همزمان با بچه ها نوشتم. این نوشته یکی از کلاس هاست.

پ.ن.۲. در حال و هوای مولانا و بهرنگی و روزولت!