محمد نه فقط حرف نمیزد، در چهره و رفتارش هم نمیشد چیزی خواند. کمرو و بیآزار. در فهم ریاضی و ادبیات یکی از بهترین افراد کلاس بود و در کامپیوتر و برنامه نویسی همتا نداشت. تفریحش این بود که برنامه مینوشت و گاهی بازیهای کامپیوتری میساخت. چیزی که من نه از زبان خودش که از بچههای دیگر کلاس شنیدم. حتی میگفتند یکبار سایت مدرسه را هک کرده که با تواناییهایش جور در میآمد ولی با روحیاتش نه.
پارسا همواره و در طول تمام کلاسها، تا جایی که معلم معترض نمیشد، مشغول طراحی ماشین بود. بیهیچ گفتوگو. یک کاغذ و یک مداد همیشه روی میزش بود و در فرصتهایی که به نظرش معلم حرف مفیدی نمیزد (تقریبا تمام زمان کلاس من) مشغول طراحی انواع ماشینهای روز دنیا بود.
احتمالا هر معلمی که بیش از دو سال تدریس کرده تجربهای از دانشآموزان خاموش دارد. کم و بیش در هر صد دانشآموز سه نفر وجود دارند که هیچ تمایلی به حرف زدن ندارند. این حرف نزدن محدود به کلاس درس نیست. معمولا جز با دو سه همسال با هیچکس صحبتی نمیکنند و همان چند نفر را هم دوست صمیمی خود نمیدانند.
در کلاس سینفره، محمد و پارسا دو چهره از این خاموشان بودند. سوم راهنمایی سابق (هشتم فعلی). هر دو بیاندازه ساکت و کمحرف. در طول یکسال تحصیلی جز اوقاتی که از محمد پرسشی میکردم هرگز صدایش را نشنیده بودم. هیچوقت داوطلب خواندن انشا نبود و بهندرت، چنانکه حکما گفتهاند النادر کالمعدوم، پاسخ سوالی را که میدانست داوطلبانه جواب میداد. این شیوه سلوک معمولا باعث دلخوری معلمان دیگر از او بود. هرچند هیچوقت در نمره و تکلیف کسری نداشت.
باری من به واسطه علاقه درونیام به خاموشی تلاش میکردم به محمد و همتایش پارسا بیشتر توجه کنم. در کلاسهای من همیشه نوعی تبعیض مثبت نسبت به جمعیت اندک خاموشان وجود داشت (و دارد).
از نیمه سال تحصیلی یکی از تکالیف ثابت کلاس انشا، نوشتن یادداشت روزانه بود. سه روز در هفته در یک سررسید یا دفتر چه. این نوشتن روزانه در آغاز صرفا گزارش برنامههای یومیه است اما اندکاندک سوق پیدا میکند به سوی نوشتن از احوال درونی و افکار و عواطف. طبق قراری که گذاشته بودیم تنها کسی بودم که حق داشتم یادداشتها را بخوانم و البته آنها حق داشتند یادداشتهای یک یا چند روز را علامتی بزنند که خوانده نشود و شخصی بماند.
با ادامه این نوشتهها کمکم راهی پیدا کردم تا بفهمم این خاموشان کلاس به چه فکر میکنند و چه احساسی دارند.
به قول روانشناسان انسان پنج ساحت وجودی دارد. افکار، عواطف، خواستهها، رفتار و گفتار. و این دو مورد اخیر ساحتهای بیرونیاند که تنها راه دسترسی ما به ساحتهای درونی هر فردند. کسی که حرف نمیزند و رفتارش هم چیزی به ما نمیدهد راهی برای ورود به دنیای درونش باقی نمیگذارد.
با این همه، سال تمام شد و همه تلاشهای من در برقراری ارتباط با محمد (و البته پارسا) ناکام ماند. او همچنان یکی از بهترین شاگردان همه کلاسها از نظر درس و نمره بود و من همچنان ناتوان از برقراری یک دیالوگ واقعی با او. هرچند که در ماههای آخر دو سه بار خرده گفتوگویی کردیم اما باب آن اندک ارتباط هم با پایان سال بسته شد.
چهارسال بعد در تعطیلات نوروز بدون هیچ مقدمهای یک پیام بلند از محمد دریافت کردم. تعداد کلمات آن پیام احتمالا بیش از کلماتی بود که در طول یک سال تحصیلی به من گفته بود. خواندم. بعد از چند سال فهمیده بود در این برقراری ارتباط با دیگران مشکلی هست و تصمیم گرفته بود با کسی مطرح کند و مخاطب بهتری از من نیافته بود.
پیامش سنگین بود. هم محتوای پیام و هم این واقعیت که در طول این مدت همدلی نیافته و عاقبت پیام را برای من که فقط یکسال معلم پارهوقت او بودم فرستاده. فکر کردم چرا این گروه را نادیده میگیریم.
یک جمله از پیامش این بود: «خلاصه اینکه از تنهاییم شدیدا کلافهام.»