۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

سکوت سرشار از خستگی هاست


در این لحظه مطمئنم که از پایان خرداد معلمی رو برای مدت نامعینی رها خواهم کرد. 
احساس خستگی دارم. خستگی ِ روز به روز. و بی حاصلی و بی فایدگی.
بی فایدگی  ِ خودم و برای ِ خودم و برای ِ بچه ها.

از حرف زدن خسته شده ام.
از حرف شنیدن هم خسته شده ام

نیاز به سکوت دارم
سکوت

نه چیزی بگویم
نه بشنوم

سکوت و فقط سکوت.


سکوت کویر می خواندم
سکوت ِ کویر را می خواهم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

همه رفتند از این خانه



فرودگاه امام دوباره دهن باز کرده و اشتهای سیری ناپذیرش و به رخ ما می کشه.


پ.ن: سه گودبای پارتی در یک شبانه روز؟

۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

روزنوشت - چهارم مرداد


 باید هر روز چیزی نوشت.  هرچند کوتاه. ولو به زور. حتی چرند - که پیش‌تر هم غیر از این نبوده -

اصلا لازم نیست مطلب مهمی باشه. فقط باید باشه. مثلا همین روزا بعد از مدت ها آلبوم موسیقی ابوعلی سینا رو پیدا کردم. مدت‌ها بود دنبالش بودم. و جز دو ترک که از روی سریال جدا شده بود چیزی ازش نداشت.  همین حالا دارم بهش گوش می‌دم و خوشحالم از بابتش.

گفتم ابن سینا. دیروز یک فیلمی را (به توصیه ی صاد سین) شروع کردم و تمام نشده میانش خوابم برد.
پس طبعا در موردکل فیلم نمی توانم نظر خاصی بدهم. اجمالا درباره‌ی یک نفر در قرون وسطی بود که می خواست پزشک شود و از انگلستان - گمانم - بلند شد آمد اصفهان خدمت جناب بوعلی 
خلاصه در بخش های زیادی از فیلم، بیننده شاهد اصفهان قدیم است و جناب "حکمت دان" - به قول ابوسعید ابوالخیر-(البته من خواب بودم و شاهد نبودم)
 نقش شیخ الرییس را هم این آقای بن کینگزلی یا همان گاندی سابق بازی کرده.
 

از مسایل دیگر ( یا به لفظ ادق مصائب دیگر) این است که کارهای من هیچ وقت تمام نمی شود. به مو می رسد ولی قطع نمی شود. مهم نیست چه کاری باشد. درس. کار تفریح مطالعه پژوهش دوستی خانواده.
می ترسم یک روز خواجه احمد مرا گوید:‌ در همه کار ناتمامی.
می ترسم آخر سر زندگی را هم ناتمام بگذارم.  بعد از آن هم مرگ را ناتمام بگذارم. مثلا بروم در کما و هیچ وقت در نیایم و ایضا هیچ وقت هم نمیرم. همین جوری بمانم ناتمام. 
روز محشر هم نقص پرونده بخورم و همین‌طور یک لنگه پا بمانم آنجا. حسابم ناتمام بماند.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

Original Debt


در الاهیات مسیحی آموزه‌ای هست به نام گناه ازلی یا نخستین.
که می‌گوید انسان در ابتدا پاک خلق شد اما به واسطه‌ی گناه آدم و حوا و خوردن از آن میوه ممنوعه این پاکی از انسان گرفته شد و طبیعت پلید و گناهکاری یافت که با هیچ عملی از این گناه پاک نخواهد شد.

در الاهیات اطراف من هم آموزه‌ای هست به نام بدهی ازلی.
که می‌گوید تو بدهکار خلق شده‌ای و هیچ پرداختی بدهی تو را از بین نخواهد برد.

مساله این‌جاست که تو به عنوان یک مسیحی وقتی با این آموزه مواجه می‌شوی می‌یابی که خودت در ایجاد آن دخیل نبوده‌ای اما از آن متضرر هستی

پ.ن. تا کدام مسیح بخواهد مصلوب شود و من را برهاند

پ.ن.۲: از این همه بدهی ِ پایان ناپذیر خسته شدم.

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

الانسان فی کبد


و در نهایت همه چیز طوری پیش رفت که استعاره ی رنج خود را بیش از پیش به ما نشان دهد. 
زندگی چیزی نیست مگر یک رنج بزرگ.
و لذتی نیست مگر آنکه رنجی بزرگنر بسازد
و بر آن چیزی بیفزاید
تا بدان غایت رسد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

بدنامی ِ حیات


طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن کس که خاک شد سرش از آسمان گذشت

بدنامی ِ حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم! بای تو بگویم که چون گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

هایکو های قدیمی

داشتم کاغذ های قدیمی را ورق می زدم. به چند تا مثلا هایکو بر خوردم که روزگاری نوشته بودم. نمی دانم دقیقا مربوط به چه شرایطی است.



۱۰ اسفند ۹۰

مدرسه شلوغ است
و همه نیک اندیشانه
در خیال ِ کار ِ خیر!
***
۱۱ اسفند ۹۰

استاد درس می دهد
و آشفته است
که هیچکس نمی فهمد
***

۱۲ اسفند ۹۰

استاد نامی می برد
و دلی را
خوش می کند


۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

کدام گره از تدبیر خام من بگشاید؟


ای خدا ای بی پناهان را پناه
رهنمای عاشق گم کرده راه
ره نمی دانیم بنما راهمان
نیستیم آگاه کن آگاهمان
ای به هر سوزی تو را ساز دگر
ای به هر رازی تو را راز دگر
نغمه ای در هر خم تاریت هست
نوگلی در هر بن خاریت هست
مرحبا ای مقصد و مقصود
ما مرحبا ای شاهد و مشهود ما




پ.ن. ذکر ایام: یا دلیل المتحیرین
و 
یا نور المستوحشین فی الظلم
و
یا غفار بنورک اهتدینا
و
یا نور یا نور النور یا منور النور یا خالق النور 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

یک واژه در لغتنامه شیخ ِکبیر علی‌اکبرخان ِ دهخدا قدس الله نفسه

مدام . [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته . (منتهی الارب ). مطر الدائم . (متن اللغة) (اقرب الموارد).
|| شراب . (اوبهی ) (غیاث اللغات ). می . (دستورالاخوان ). می انگوری . (منتهی الارب ). خمر. مدامة. (اقرب الموارد) (متن اللغة).مل . نبید. عقار. قهوه . راح . قرقف . باده . صهبا. (یادداشت مؤلف ) 
۞ : 
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام .
فرخی .

گرهی را نشانده بودم پیش 
برنهاده به دست جام مدام .
فرخی .

صبوح از دست آن ساقی صبوح است 
مدام از دست آن دلبر مدام است .
منوچهری .

نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش بساط اوکنده تا پله .
عسجدی .

عارض چو شیر گشت مدام از دو کف بنه 
اندر پیاله کس نکند شیر با مدام .
(مقامات حمیدی ).

از صفای می ولطافت جام 
درهم آمیخت رنگ جام و مدام 
همه جام است و نیست گوئی می 
یا مدام است و نیست گوئی جام .
؟

من بسته ٔ دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن .
خاقانی .

بهر حلی های گوش و گردن بربط
سیم و زر از ساغر و مدام برآید.
خاقانی .

زآن عرب بنهاد نام می مدام 
زآنکه سیری نیست می خور را مدام .
مولوی .

باده شان کم بود گفت او با غلام 
رو سبو پر کن به ما آور مدام .
مولوی .

با محتسبم عیب مگوئید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است .
حافظ.

شرب مدام شد چو میسر مدام به 
می چون حرام گشت به ماه حرام به .
؟.

|| ج ِ مُدامَة. (از دستور الاخوان ). رجوع به مدامة شود. || (ص ) همیشه داشته شده . اسم مفعول است از ادامت . (غیاث اللغات از منتخب اللغات و صراح و کشف اللغات ). رجوع به معنی بعدی شود. || (ق ) همیشه . پیوسته . مداوم . دائم . دائماً. بردوام . همواره . هموار. هماره . لاینقطع. جاوید. جاودان . همیشگی . (از یادداشتهای مؤلف ) : 
ز تابیدن روز تا گاه شام 
یکایک شدندی مبارز مدام .
فردوسی .

بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من 
چهارگوهرم اندر چهارجای مدام .
ابوالعلاء ششتری .

باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.
فرخی .

مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار.
فرخی .

صبوح از دست آن ساقی صبوح است 
مدام از دست آن دلبر مدام است .
منوچهری .

هر آن باغی که نخلش سر به در بی 
مدامش باغبان خونین جگر بی .
باباطاهر.

آنکه چون جد و پدر در همه حال مدام شاکر و ذاکر باشد بر رب علیم . (تاریخ بیهقی ص 389).
هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام 
هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا.
قطران .

همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و قصر
مدام در طلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.

گر همی عاصی نگوید عاصیم 
بی زبان فعلش همی گوید مدام .
ناصرخسرو.

مدام در حق ملکت دعای خاقانی 
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق .
خاقانی .

روان حاتم طائی و جان معن یمن 
زکوة خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی .

از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته .
خاقانی .

دور باشید از کسی که مدام 
کفر آرد نهفته ایمان فاش .
عطار.

به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود.
نظامی .

ز آن عرب بنهاد نام می مدام 
ز آنکه سیری نیست می خور را مدام .
مولوی .

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب 
چومست دایم از آن گرد شور و شر می گشت .
سعدی .

آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق 
تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآئی .
سعدی .

مدامش به روی آب چشم از سبل 
دویدی و بوی پیاز از بغل .
سعدی .

آنکس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد.
حافظ.

در بزم عیش یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال مدام را.
حافظ.

خوشا به حال‌ها!


۱ و گروهی بسیار دیده ، بر فراز كوه آمد. و وقتی كه او بنشست ، شاگردانش نزد او حاضر شدند.
۲ آنگاه دهان خود را گشوده ، ایشان را تعلیم داد و گفت :
۳ «خوشا به حال مسكینان در روح ، زیرا ملكوت آسمان از آن ایشان است .
۴ خوشا به حال ماتمیان ، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت .
۵ خوشا به حال حلیمان ، زیرا ایشان وارث زمین خواهند شد.
۶ خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت ، زیرا ایشان سیر خواهندشد.
۷ خوشا به حال رحم كنندگان ، زیرا بر ایشان رحم كرده خواهد شد.
۸ خوشا به حال پاکدلان ، زیرا ایشان خدا را خواهند دید.
۹ خوشا به حال صلح كنندگان ، زیرا ایشان پسران خدا خوانده خواهند شد.
۱۰ خوشا به حال زحمت كشان برای عدالت ، زیرا ملكوت آسمان از آن ایشان است .
۱۱ خوشحال باشید هنگامی که شما را فحش گویند و جفا رسانند، و بخاطر مـن هـر سخـن بـدی بر شمـا كاذبانه گویند. 
۱۲ خوش باشید و شادی عظیم نمایید، زیرا اجر شما در آسمان عظیم است زیرا كه به همینطور بر انبیای قبل از شمـا جفـا می رسانیدند.

۱۳ «شما نمک جهانید! لیكن اگر نمک فاسد گردد، به كدام چیز باز نمكین شود؟ دیگر مصرفی ندارد جز آنكه بیرون افكنده ، پایمال مردم شود.
۱۴ شما نور عالمید. شهری كه بر كوهی بنا شود، نتوان پنهان كرد.
۱۵ و چراغ را نمی افروزند تا آن را زیر پیمانه نهند، بلكه تا بر چراغدان گذارند؛ آنگاه به همه كسانی كه در خانه باشند، روشنایی می بخشد.
۱۶ همچنین بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا اعمال نیكوی شما را دیده ، پدر شما را كه در آسمان است تمجید نمایند. 


---------------------------
پ.ن موعظه ی مسیح بر فراز کوه 
انجیل متی باب پنجم - آیات یک تاشانزده

 پ.ن۲. خیلی وقت ها دوست دارم کتاب های مقدس دیگران را بخوانم
 از عهد عتیق و جدید تا اوپانیشادها و تائو و اوستا...

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

زبان ِ شعر در نثر صوفیه


ای دهر ِ دهّار! کجاست شهقۀ شبلی؟
کجاست زعقۀ حُصری؟

ای عصر ِعالم! کجاسـت تـرنّم ابوالحسـن نـوری؟
کجاست آوه ابوحمزۀ صوفی؟

ای ظلّ ِ سماوات! کجاست دور سـمنون و عشـق ذوالنـون و تـأوّه سـمنون و فریـاد بهلول؟

ای فرش ِ زمـين! کجاسـت تمکـين جنیـد و سـماع رویـم؟

ای زلال ِ اخضـر! کجاسـت نغمـات سـبوحی و تصفیق ابوعمرو زجاجی و رقص ابوالحسين سيروانی؟

ای ضیاء ِ خورشید! کجاست دم ِ کتانی و شور نصـرآبادی؟

ای برج ِ کیوان! کجاست سلطنت ِ توحید ابویزید ِ بسطامی؟

ای هلال ِ آسمان! کجاست آشـوب ِ واسـطی و ظرافـت ِ یوسف حسين رازی؟

ای قطرات ِ مزن هوا! کجاست زفرات ابومزاحم شيرازی؟
کجاست رنگ ِ تلوین ِجعفر حذا؟

ای رنگ ِ زُحل! ای شرم ِ زهره! ای حرف ِ خِرَد! کجاست خون افشاندن ِحسين منصور در "أناالحق"؟
کجاست خرامیدن آن عالم غریب با قید عجیب در مقتلگاه میان دوستان و دشمنان؟

ای زمان و مکان! تو چـرا بی جمال شیخ ابوعبداللّه خفیف می‌باشی؟

صد هزار روان مقدس در قربانگاه عشق فدای آن نوادر عصر تجلـی و سیاح بیابان تدلى و مرغ وکر "سدرة المنتهی"، و بلبل شاخ طـوبی، احمـد هاشـمی- صـلوات اللّـه علیـه- بـاد.

جمله کشتگان ِمشهد محبت آن مهتراند، از "انّکَ میّتٌ و انهم میّتون" حرف آن دفتراند.
هـلال جمـال از آسـمان وصال او یابند و بر روی جهان آرای او تشنگان محبت باران وصلت خواهند.

----------------------------
پ.ن. شعر ِ مطلق است بی هیچ کم و کاستی

پ.ن.۲ از شرح شطحیات شیخ روزبهان بقلی که نخستین بار اسمش را و قسمت کوتاهی از همین عبارات را در کتاب موسیقی ِ شعرِ استاد خواندم.
پ.ن.۳ تکان می دهد. می تکاند آدمی را

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّيهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.


همیشه از اینکه معمولی باشم می ترسیدم. از بچگی سعی می کردم عجیب باشم. خاص باشم. از بچگی ِ بچگی که نه. تقریبا سال های راهنمایی بود. یه معلمی داشتیم که می گفت هرکدومتون باید رتبه یک باشین. رتبه ی یک ِ درسی فقط یه نفره. برید دنبال رتبه یک ِ خودتون.
از همون وقت ها می ترسیدم که معمولی باشم. که نتونم رتبه یک ِ خودمو پیدا کنم. رتبه یک ِ معمولی ترین آدم دنیا بودن خیلی ترسناکه.
اون زمان تازه تب بازی های کامپیوتری راه افتاده بود. من برای اینکه معمولی نباشم کتاب می خوندم. شریعتی گوش می دادم. همه از عبدالباسط خوششون می اومد. من سعی می کردم از مصطفی اسماعیل خوشم بیاد.
همه درس می خوندن من نمی خوندم. همه اش به خاطر ترس از معمولی بودن بود. زندگی ِ ملال آور ِ آدم های ِ معمولی خیلی هراس انگیزه برام.
دبیرستان و پیش‌دانشگاهی که بودم کاملا یه آدم متفاوت شده بودم. البته معمولی بودن های خودم و داشتم. ولی وقتی همه می چرخیدن من مثنوی و حافظ می خوندم. اون وقتی که حافظ می خوندن من سایه و اخوان.
بقیه سایه و اخوان من نزار قبانی و محمود درویش.
ولی
یه اتفاق بد افتاد. خیلی بد. یه دفعه همه تصمیم گرفتن متفاوت شن. ترسناک بود. وحشت آور بود. همه می خواستن متفاوت باشن. عجیب و متفاوت و خاص و روشنفکر و آوانگارد.
همه شروع کردن پل الوار خوندن و تیپ های عجیب زدن. شاملو زمزمه کردن و دوتار حاج قربان گوش دادن.
دیگه متفاوت بودن شده بود مال ِ همه. یه کار معمولی. همه گیر.
منم حالا یه آدم معمولی بودم که سعی می کنه مثل همه ی آدما متفاوت باشه.
به خودم گفتم اشکال نداره بر می گردم و عادی میشم. ولی راه بسته بود. ترسناک ترین اتفاق زندگی م بود.
دیگه همه حرفایی که من خونده بودم و یاد گرفته بودمن. چیزایی که گوش می کردم و شنیده بودن. کسایی که دوست داشتم و از من بهتر می شناختن.

ترس بود دیگه. اومد سراغم. خواستم فرار کنم. راه نبود. هم عادی بودن معمولی بود هم متفاوت بودن عادی.
چاره ای نبود دیگه. از ترس گذشت. وقتی از چیزی می ترسی ازش فرار می کنی. وقتی یه دفعه از آسمون مث بارون میریزه رو سرت و چتر هم نداری...
وقتی وسط یه دشت ِ بی سر و ته گیر افتادی و بارون داره شرشر می ریزه رو سرت چیکار می تونی بکنی؟
هیچی باید خیس بشی دیگه. 
وقتی خیس میشی، وقتی کسی می میره، یا چه می دونم اصلا کفتر رو کله ات خرابی می کنه دیگه نمی ترسی. باید قبولش کنی.
منم قبولش کردم. گفتم خوب دیگه. هر چه باداباد. همه معمولی، منم معمولی. 
ولی بازم می ترسیدم که بقیه بفهمن معمولی ام. برا چی نمی خواستم معمولی باشم؟
چه می دونم! معمولی بودن، غذاهای معمولی خوردن، حرفهای معمولی زدن، انشاهای معمولی نوشتن، قصه های خاله زنکی ِ معمولی شنیدن و بحثای سیاسی ِ معمولی کردن. به نظرم از کسالتش می ترسیدم. از معمولی بودنش. از هر روزی بودنش. 
هرچی هم ازش فرار کردم با دست و پنجه ی بازتر اومد سراغم. و اون وقت بود که دیگه همه چی کسالت آور شد. حتی متفاوت بودن. 
همین م باز داره کسالت آور میشه. تکراری و معمولی - مثل همه ی نوشته های معمولی ِ دیگه.


--------------
انشای دوم با موضوع ترس

انشای اول و توضیحات از بیم بلا بود؟

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

ولا تقولن لشيء إني فاعل ذلك غدا

آدم از فردای خودش خبر نداره.
.

می فرماید که: قلب الانسان بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء. اصلا همچین بین انگشتاش می چرخونه که آدم نمی فهمه کی چرخیده. کدوم وری چرخیده. صبح از خواب بیدار میشی می بینی ای دل غافل! این دل ما کجا رفته؟ هیچی دیگه. هی با خودت کلنجار می ری که من کی فرستادم ش دنبال این حرفا. یادت نمیاد. آخه خودت نفرستادی ش. خودش فرستاده. خودش چرخونده. دور انگشتاش.
هرچی نگاه می کنی دیروز کجا امروز کجا؟ سر درنمیاری.

آخه حقیقتیه.
آدم از فردای خودش خبر نداره.

نه اینکه فقط آدم خبر نداشته باشه ها. همین حالا که فک می کنم می بینم موسی و ذالنون هم خبر نداشتن. موسی سردش بود. زن و بچه اش  گفت برم بلکه یه آتیش ی گیر بیارم. چه می دونست اول قصه است تازه. رفت اون بالا پیغمبر شد. پیغمبر معمولی هم نه. باید بره تو شیکم فرعون. با بنی اسرائیل سر و کله بزنه. خوب اگه خبر داشت از فرداش سرما رو تحمل می کرد. نمی رفت دنبال یه شعله آتیش.

یونس حوصله اش سر رفت. از دست قومش که ایمان نمی آوردن. از دست خداش که عذاب نمی فرستاد. بیل و انداخت و رفت. عصبانی. همین یونس فردا روز دید تو شیکم ماهی ه.  فکر کرد کسی کاری به کارش نداره. چه می دونست؟ اگه می دونست اقلا یه دو روز بیشتر دندون سر جیگر می گذاشت.

یا اصلا همین ابراهیم ابوالانبیاء. همه ی زندگی ش بی خبری از فردا بود. خواست آفتاب بپرسته اومد پایین. خبر نداشت که. اگه خبر داشت از اول نمی پرستید. شب خوابید صبح بیدار شد که بره سر بچه شو ببره. چرا این کارو می خواست بکنه؟
چون تو جهان یه اصلی هست. 
آدم از فردای خودش خبر نداره.

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: هیچ کس فردا رو ندیده. چون همیشه امروزه. هیچ وقت فردا نیست. وقتی فردا رو ندیده باشی خوب ازش خبر نداری. اونی که از فردا خبر داره فرداش فردا نیست. امروزه. مثلا خدا همیشه براش امروزه. کل یوم هو فی شان. کل یوم له الیوم. ولی ما ها همیشه امروزیم و فردا رو ندیدیم.

نمی گم جبره یا اختیاره یا چی. اصلا مساله جبر و اختیار نیست. تو هرچقدر هم که اختیار داشته باشی آخرش اختیار خودتو داری. بالاخره اختیار آدم های مختلف یه جا با هم مماس میشه. تو تصمیم می گیری بری فلان رشته یا کلاس یا بهمان کتاب و بخونی. ولی دیگه در مورد اونای دیگه ای که میان اونجا که اختیار نداری.
یه دفعه می بینی خوندن ِ یه کتاب، رفتن ِیه کلاس، گرفتن ِ یه انتخاب ِ بی مزه‌ی ِ الکی ِ ساده‌ی ِ نه چندان کلیدی ِ فکر نشده ی ِ هزار تا کسره ی ِوصل ِ دیگه منجر به چیزی شد که که در خواب هم گمان نمی بردی.

اون وقته که بیای و با من همصدا شی:
آدم از فردای خودش خبر نداره.

همین خود ِ تو دیروز که از خواب بیدار می شدی صد سال خیال نمی کردی امروز با من همصدا باشی.
دیگه تکرار نکنم. با خودت زمزمه کن

پراکنده گویی شد. فک نمی کردم بیام امروز اینجا پراکنده گویی کنم. ولی خوب طبیعیه.
آدم از فردای خودش خبر نداره


------------------
پ.ن. فردا کی مرده کی مونده؟