۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

حاجی دیوانه ام

این غزل مولانا را عمیقن دوست دارم ــ و بی تاثیر از این نیست که طواف برایم همیشه مساله ی عجیب و جالبی بوده ــ طواف. باید بچرخی. حرفی لازم نیست. ذکری نیاز ندارد. هیچ. فقط بچرخ. فقط بگرد. فقط در این دایره سرگردان باش.
این غزل را عمیقن دوست دارم. اینکه با مساله ای مانند طواف چقدر می تواند خلاق و هنرمندانه برخورد کند و چه جوانب بی نهایتی را در مساله ی مکرری مثل طواف ببیند.

الان تلوزیون داشت تعویض پرده ی کعبه را نشان  می داد. یک عده ای هم طواف می کردند. یاد این غزل افتادم.ما که از دین داری دیگر چیزی برایمان نمانده ولی دلم می خواست آن دور و برها باشم 

کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این
چون فلکم روز و شب، پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست
پیش بت من سجود، گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود باز رهم از وجود
کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند؟ هفت هفت
حاجی دیوانه‌ام من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف
همچو فلک می‌کند بر سر خاکم سجود
همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد
تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد
تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

حکایت در باب نسبت ما و فوتبال و هرچه بدان ماند


فقیر بیچاره ای از فرط گرسنگی سر به شیشه ی  رستورانی چسبانده بود و با لذت به غذا خوردن مشتری های رستوران نگاه می کرد. چند دقیقه به شخصی در حال کباب خوردن خیره شده بود. چند ضربه به شیشه زد تا حواس او را به خود جلب کند. وقتی مرد کباب خوار سرش را برگرداند مفلس بیچاره با لذت گفت: پیاز هم بخور