۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

حکایت در باب نسبت ما و سیاست



 گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعـه کتـان یکتـا پوشـیده بـود.
مگـر خرسـی را سـیل از کوهسـتان در ربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان.
کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگير.
استاد از غایت احتیاج  و سرما در جست که پوستين را بگيرد.
خـرس تیـز چنگـال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.
کودکان بانگ می‌داشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمی‌تـوانی  رها کن تو بیا. 
گفت من پوستين را رها می‌کنم پوستين مرا رها نمی‌کند چه چاره‌ کنم؟

از فیه ما فیه مولانا

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی

احساس این که وقت را تلف می کنم همیشه آزارم می دهد.
البته این آزار هیچ وقت جلوی آن اتلاف را نگرفته.
و این آزار همیشگی ناشی از بی حاصلی همیشگی است.
اتلاف وقت و زمان سوزی تعریفش چیست؟
به نظرم همان که حافظ گفت: بی حاصلی و بی خبری
زمان که نمی ایستد. مدام می گذرد. گذار زمان ذهنم را آشفته می کند. جشن تولد ها عذابم می دهد.
به یکی گفتند چند سال داری گفت می دانم پنجاه سال ندارم.
فکر کردن به اینکه چه عمری را دیگر ندارم آشوبم می کند و در قبالش چیزی هم نیست که این را به آن در کنم.
شاید وعده ی خلد برین و بهشت عدن ابد در برابر این نیاز به ناگذرایی زمان باشد.
به گمانم مفهوم جاودانگی و خلود - چنان که در تصور ماست - بی نهایت طولانی نیست. بل بی زمانی است.
یعنی در بهشت چیزی بر تو نمی گذرد. زمان طولانی آدم را ملول می کند.
بی زمانی شاید همچنان نباشد.

اما گذرندگی عمر همه اش هم مزخرف نیست. اصلا دنیا یعنی گذرا. قوام دنیا به گذارش است.
این که این احوالات مزخرف هم روزی می گذرد. این که چون سرامد دولت شب های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم

همین حالا کشف کردم که این گذران بودن هم یکی از آن خودشکن هاست. گذرنده بودن زمان خود امر ثابتی است. گذرانی زمان هیچ وقت نمی گذرد. که مطلب بی فایده و احمقانه ای است.
این نوشتن هم خود راه دیگری است بر آن اتلاف وقت. و ننوشتن هم.
 اتلاف وقت بالاخره چه معنایی دارد؟
وقت همیشه می گذرد. چه کاری کنی چه بی کار باشی.
ولی شاید ماندگار کردن لحظه معنای مقابل تلف کردنش باشد.
لذتی که می ماند یا کاری که اثرش را قدری بیشتر از لحظه های گذرنده می توان دید.
نمی دانم. همان لذت هم بعد چندی می گذرد.
آن بناهای آباد هم روزی خراب می شود و از گردش چرخ و باد و باران گزند می بیند.

وقت تلف شد و این هم ناتمام

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

در باب آن که علم شعور نمی آورد


... حکایت او همچنان باشد که می‌گویند پادشاهی  پسر ِخود را بجماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علـوم ِ نجـوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد ِتمام گشته باکمال ِ کودنی و بلادت.

روزی پادشـاه انگشـتری در مشـت گرفـت، فرزند ِ خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم.گفت آنچه داری گِرْدست و زرد است و مجوف ست.
گفـت چون نشان‌های ِ راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.


گفت می‌باید که غربیل باشد.
گفت آخر ایـن چنـدین نشان‌های ِ دقیق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوتِ  تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون  فـوت  شـد کـه در 
مشت، غربیل  نگنجد

فیه ما فیه 

-----------------
پ.ن.  بلادت به فتح ِ باء و دال: کند ذهنی. مجوف به ضم ِمیم و فتح جیم و واو : سوراخ و میان تهی. غربیل به فتح ِ غین: آلت ِ بیختن

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

از ابوالعلاء معری


و قال السها للشمس أنت ضئیلة
و قال الدجی للصبح لونک حائل

و طاولت الأرض السماء سفاهة
و فاخرت الشهب الحصا والجنادل

فیا موت زر إن الحیاة ذمیمة
و یا نفس جدی إن دهرک هازل

-------------------------------------
پ.ن.۱: 
اگه یه روزی ستاره ی کم نور سها به خورشید گفت یالا پرنور تر باش
اگه تاریکی شب به صبح گفت خیلی هم درخشنده نیستی و رنگت پریده
اگه زمین از سر حماقت برای آسمون شاخ و شونه کشید
اگه ریگ و کلوخ بیابون به شهاب آسمون فخر فروختن
اون وقت دیگه باید آرزوی مرگ کرد که دیگه این زندگی شرم آوره و ارزش زیستن نداره

پ.ن.۲: در حاشیه ی جلسه رای اعتماد مجلس - سخنرانی قاضی پور در مخالفت با محمد جواد ظریف

پ.ن.۳: ترجمه سرسری و به علی القاعده پر غلط

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

قدر ناشناختگان - شماره اول - عباس زریاب خویی


از تقی زاده تقاضای ملاقات کردم. پذیرفت. در اولین لحظه وقتی به او گفتم اهل خوی هستم، پرسید تو آقای عباس  (زریاب) خویی را می‏شناسی؟
گفتم چطور نشناسم نزدیک به ده سال است که نزدیک‏ترین‏ دوستی را با او دارم.
گفت:«با اینهمه تو نمی‏توانی او را بشناسی. هیچ کس نمی‏تواند. من او را در کتابخانهء مجلس کشف کردم، همانطور که کریستف کلمب امریکا را کشف کرد. اگر من اختیار داشتم‏ ماهی هشت هزار تومان به او می‏دادم که بنشیند کتاب بخواند اگر خواست چیزی بنویسد. اگر نخواست ننویسد.
(اضافه کنم که در آن وقت حداکثر حقوق‏ استادان دانشگاه کمتر از هزار تومان بود).

از خاطرات محمد امین ریاحی

پ.ن. عباس زریاب خویی را بعد از انقلاب از دانشگاه تهران اخراج کردند

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

این زمان سر به ره آرم، چه حکایت باشد؟


معلمی شغل انبیاست؟
گمان نمی کنم.

تا آنجا که می دانم پیامبر ما و موسای کلیم هر دو چوپان بودند.
آدم ابوالبشر که به احتمال، معطل بود. عیسای مسیح نجار. ابراهیم خلیل هم ملاک.

در روایات اسلامی -اسرائیلی دیده ام که می گفتند نوح کوزه‌گر بود. و اصلا اسمش نوح نبود. یک بار بعد از اصرارش بر ارسال عذاب، فرشته ای آمد و همه ی کوزه هایش را خرید و جلوی رویش همه را شکست. نوح گفت چه می کنی؟
گفت: مال من است؛ می شکنم. تو چرا رنجوری؟
گفت مشکن که مرا با این آفریدگان دستم، مهری است.
گفت تو را با کوزه ی گلین، مهر است و خدای را با آفریدگان خود چیزی در میان نیست؟
این را که گفت بسیار گریست و نوحه کرد که نامش شد نوح.

بگذریم.  باز پراکندگی شد و به حاشیه رفتم.
سوال این بود: معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.
حتی گمان نکنم سوال اصلی این باشد.

گاهی به این فکر می کنم که معلمی واقعا چیست؟
نه اینکه همیشه هم در فلسفه و حقیقتش اندیشه کنم. در حواشی می روم و در تجربیات می چرخم.
آن مقداری که تا امروزش مدام بوده مستی ِ سر ِ کلاس است. اغلب سر کلاس زود تر از کار ِ من وقت تمام می شود. خیلی خسته می شوم ولی شهوت کلاس رفتن را همراه دارم. بیشتری ها به موضوعش هم ربط مستقیم ندارد.

البته ترجیح ادبیات همیشه با من است. چند هفته است فکر کلاس دینی به سرم زده. چند بار مطرح کردم. ولی هیچ کس حاضر نیست دین و ایمان بچه هایش را بسپرد به من. باری من که دین و ایمانشان را نخواستم. کلاس را خواستم.

کلاس هر چه انسانی تر صفایش برای من بیشتر. نه اینکه کلاس را به پراکندگی بگذرانم. ولی به آن خط کشی کلاس  هندسه هم علاقه ای ندارم. به آن جزمیت ریاضی میلی نیست.

کلاس باید قدری انسانی باشد که بشود حول مطلب حرف زد. حاشیه رفت. حرف هایی که در هیچ طرح درسی قرار نیست بچه ها بشنوند. حکایت هایی که در کتاب های تالیفی نمی آیند. تفاسیری که در قرائت رسمی حضور ندارند.
همیشه فکر می کنم رسالت من در کلاس این است که بچه ها را از شکل مصوب و قرائت رسمی و همه جایی خارج کنم. حرف های نشنیده را بهشان بگویم  و الخ.  خلاصه از راه ببرشمان. از خط بیرونشان کنم.

معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.

ابوسعید را گفتند: یا شیخ! فلان مریدت بر فلان راه افتاده است؛ مست و خراب
گفت به حمدالله که بر راه افتاده و از راه نیافتاده.
نمی دانم انبیا و اولیا آدم ها را به راه می آوردند یا از خط بیرون می بردند.
شاید از این راه می بیرون می کنند و به آن راه می برند. چه می دانم؟
باز می رود سر  بحث صراط مستقیم و سبل نجات و دیگران. البته کسی امضا نداده که قرائت رسمی سبیل نجات است و صراط مستقیم. من هم از همینش خوشحالم.

برای من معلمی نوعی راه‌زنی است. به هر دو معنای حافظانه اش. مطربی و قطع طریق.
می گویمشان که به راه خود بروید پرده ی خود را بنوازید. این راه رسمی و همگانی راه به جایی نمی برد

معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.