۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

این زمان سر به ره آرم، چه حکایت باشد؟


معلمی شغل انبیاست؟
گمان نمی کنم.

تا آنجا که می دانم پیامبر ما و موسای کلیم هر دو چوپان بودند.
آدم ابوالبشر که به احتمال، معطل بود. عیسای مسیح نجار. ابراهیم خلیل هم ملاک.

در روایات اسلامی -اسرائیلی دیده ام که می گفتند نوح کوزه‌گر بود. و اصلا اسمش نوح نبود. یک بار بعد از اصرارش بر ارسال عذاب، فرشته ای آمد و همه ی کوزه هایش را خرید و جلوی رویش همه را شکست. نوح گفت چه می کنی؟
گفت: مال من است؛ می شکنم. تو چرا رنجوری؟
گفت مشکن که مرا با این آفریدگان دستم، مهری است.
گفت تو را با کوزه ی گلین، مهر است و خدای را با آفریدگان خود چیزی در میان نیست؟
این را که گفت بسیار گریست و نوحه کرد که نامش شد نوح.

بگذریم.  باز پراکندگی شد و به حاشیه رفتم.
سوال این بود: معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.
حتی گمان نکنم سوال اصلی این باشد.

گاهی به این فکر می کنم که معلمی واقعا چیست؟
نه اینکه همیشه هم در فلسفه و حقیقتش اندیشه کنم. در حواشی می روم و در تجربیات می چرخم.
آن مقداری که تا امروزش مدام بوده مستی ِ سر ِ کلاس است. اغلب سر کلاس زود تر از کار ِ من وقت تمام می شود. خیلی خسته می شوم ولی شهوت کلاس رفتن را همراه دارم. بیشتری ها به موضوعش هم ربط مستقیم ندارد.

البته ترجیح ادبیات همیشه با من است. چند هفته است فکر کلاس دینی به سرم زده. چند بار مطرح کردم. ولی هیچ کس حاضر نیست دین و ایمان بچه هایش را بسپرد به من. باری من که دین و ایمانشان را نخواستم. کلاس را خواستم.

کلاس هر چه انسانی تر صفایش برای من بیشتر. نه اینکه کلاس را به پراکندگی بگذرانم. ولی به آن خط کشی کلاس  هندسه هم علاقه ای ندارم. به آن جزمیت ریاضی میلی نیست.

کلاس باید قدری انسانی باشد که بشود حول مطلب حرف زد. حاشیه رفت. حرف هایی که در هیچ طرح درسی قرار نیست بچه ها بشنوند. حکایت هایی که در کتاب های تالیفی نمی آیند. تفاسیری که در قرائت رسمی حضور ندارند.
همیشه فکر می کنم رسالت من در کلاس این است که بچه ها را از شکل مصوب و قرائت رسمی و همه جایی خارج کنم. حرف های نشنیده را بهشان بگویم  و الخ.  خلاصه از راه ببرشمان. از خط بیرونشان کنم.

معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.

ابوسعید را گفتند: یا شیخ! فلان مریدت بر فلان راه افتاده است؛ مست و خراب
گفت به حمدالله که بر راه افتاده و از راه نیافتاده.
نمی دانم انبیا و اولیا آدم ها را به راه می آوردند یا از خط بیرون می بردند.
شاید از این راه می بیرون می کنند و به آن راه می برند. چه می دانم؟
باز می رود سر  بحث صراط مستقیم و سبل نجات و دیگران. البته کسی امضا نداده که قرائت رسمی سبیل نجات است و صراط مستقیم. من هم از همینش خوشحالم.

برای من معلمی نوعی راه‌زنی است. به هر دو معنای حافظانه اش. مطربی و قطع طریق.
می گویمشان که به راه خود بروید پرده ی خود را بنوازید. این راه رسمی و همگانی راه به جایی نمی برد

معلمی شغل انبیاست؟
گمان نکنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر