گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعـه کتـان یکتـا پوشـیده بـود.
مگـر خرسـی را سـیل از کوهسـتان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان.
مگـر خرسـی را سـیل از کوهسـتان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان.
کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده
است و ترا سرماست آن را بگير.
استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستين را بگيرد.
خـرس تیـز چنگـال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.
کودکان بانگ میداشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمیتـوانی رها کن تو بیا.
استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستين را بگيرد.
خـرس تیـز چنگـال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.
کودکان بانگ میداشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمیتـوانی رها کن تو بیا.
گفت من پوستين را رها میکنم پوستين مرا رها نمیکند چه چاره کنم؟
از فیه ما فیه مولانا
از فیه ما فیه مولانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر