۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

حکایت در باب نسبت ما و سیاست



 گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعـه کتـان یکتـا پوشـیده بـود.
مگـر خرسـی را سـیل از کوهسـتان در ربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان.
کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگير.
استاد از غایت احتیاج  و سرما در جست که پوستين را بگيرد.
خـرس تیـز چنگـال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.
کودکان بانگ می‌داشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمی‌تـوانی  رها کن تو بیا. 
گفت من پوستين را رها می‌کنم پوستين مرا رها نمی‌کند چه چاره‌ کنم؟

از فیه ما فیه مولانا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر