۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

در باب آن که علم شعور نمی آورد


... حکایت او همچنان باشد که می‌گویند پادشاهی  پسر ِخود را بجماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علـوم ِ نجـوم و رمل و غيره آموخته بودند و استاد ِتمام گشته باکمال ِ کودنی و بلادت.

روزی پادشـاه انگشـتری در مشـت گرفـت، فرزند ِ خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم.گفت آنچه داری گِرْدست و زرد است و مجوف ست.
گفـت چون نشان‌های ِ راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.


گفت می‌باید که غربیل باشد.
گفت آخر ایـن چنـدین نشان‌های ِ دقیق را که عقول در آن حيران شوند دادی از قوتِ  تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون  فـوت  شـد کـه در 
مشت، غربیل  نگنجد

فیه ما فیه 

-----------------
پ.ن.  بلادت به فتح ِ باء و دال: کند ذهنی. مجوف به ضم ِمیم و فتح جیم و واو : سوراخ و میان تهی. غربیل به فتح ِ غین: آلت ِ بیختن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر