پیش از تو هیچ گاه ندیدم که آفتاب
سر بر سریر خاک بساید به پیش ماه
نگون گردی ای آسمان
که خصمی با آزادگان
پسندیدی بر مجتبی
تو بیداد اهریمنان
سلیمانی شد بی نگین
ز سرداران تنهاترین
«الحذار ای غافلان ، زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن ، وین آبهای ناگوار
عرصهای نادلگشا و بُقعهای نادلپذیر
فرضهای ناسودمند و تربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
قهر در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مُستحیل و عدل در وی ناپدید
کام در وی نادر و صحت درو ناپایدار
مهر را خفاش دشمن ، شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
نرگساش بیمار یابی لالهاش دلسوخته
غنچهاش دلتنگ بینی و بنفشه سوگوار
صبح او پرده در آمد ، شام ِ او وحشت فزای
ابر او بیلک گذار و برق او خنجرگذار...
لطمهای از شیر مرگ و زین پلنگان یک جهان
قطرهای از بحر قهر و زین نهنگان صدهزار
از تو می گویند هرروزی دریغا جور دی
وز تو می گویند هرروزی دریغا ظلم ِ پار
آخر اندر عهد ِ تو این قاعدت شد مستمر
در مدارس زخم چوب و در معابر گیر ودار...
عبدالرزاق - 17 آذر
ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحه ی روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشوده گره ز زلف زرتار
محبوبه ی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و ایاد آر ز شمع مرده ، یاد آر !
ای مونس یوسف اندراین بند،
تعبیر ، عیان شد تورا خواب ،
دل پر ز شعف ، لب از شکر خند،
محسود عدو ، به کام اصحاب ،
رفتی بر یار و خویش وپیوند ،
آزادتر از نسیم و مهتاب ،
زان کو همه شام با تو یک چند ،
در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ، یاد آر !
چون باغ شود دوباره خرم ،
ای بلبل مستمند مسکین !
وز سنبل وسوری و سپرغم ،
آفاق نگارخانه ی چین ،
گل سرخ وبه رخ عرق ز شبنم ،
تو داه ز کف ، زمام تمکین ،
زان نو گل پیشرس که در غم ،
ناداده به نار شوق تسکین ،
از سردی دی فسرده ، یاد آر !
ای همره تیه پور عمران ،
بگذشت چو این سنین معدود،
وان شاهد نغز بزم عرفان ،
بنمود چو وعدخویش مشهود ،
وز مذبح زر چو شد به کیوان ،
هر صبح شمیم عنبر وعود ،
زان کو به گناه قوم نادان ،
در حسرت روی ارض موعود ،
بر بادیه جان سپرده ، یاد ار ،
چون گشت ز نو زمانه آباد ،
ای کودک دوره ی طلایی ،
وز طاعت بندگی خود شاد ،
بگرفت ز سر خدا خدایی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شداد ،
گل بست زبان ژاژخایی ،
تسنیم وصال خورده ، یاد آر!
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست
« به همین منوال پیش برود مستبدین و مستبدهایی بر همه ما مسلط خواهند شد. این محیط ... این محیط آزادی را اگر قدردانی نکردیم و محیط عقده گشایی... محیط عناد... و به هم ریختگی و موضعگیری قرار دادیم ، همان طوری که قران در این آیات اشاره می کند نتیجه اش پیدا شدن مستبدینی است.
همان طور که در تاریخ گذشته مان بوده است و در تمام ادوار تاریخی، دیگر رحم به صغیر و کبیرمان نخواهد کرد در چنین محیطی است که یک انسان خودخواهی و در عین حال باهوش و زرنگی سر بیرون می آورد. از چه راه مردم را می فریبد ازطریق وعده آب و نان."و من الناس من یعجبک " دقت کنید. "و من الناس من یعجبک قوله فی الحیاة الدنیا." بعضی از مردمند که وقتی با شما مواجه می شوند سخرانی می کنند و شعار می دهند گفته آنها شما توده های مردم را فریفته خود می کند. وعده آب و نان، وعده مسکن در چنین محیطی. این انسان برای رسیدن به هدف همه جور وسیله را توجیه می کند
دین و شرف و انسانیت را به استخدام می گیرد. دروغ می گوید، فریب می دهد. خدا را شاهد می گیرد که من دلسوزترین مردم در حق شما ملت هستم "و یشهد الله علی ما فی قلبه." خدا را شاهد می گیرد برای اینکه من می خواهم این مملکت را نجات بدم. یک رضا خان... یک آریامهر و امثال اینها. "و هو ألد الخصام". ولی روحیه اش لجوجترین کینه توزترین مردم است نسبت به خلق. تا وقتی که سوار کار نشده است وعده می دهد. همین که سوار شد دیگر به هیچ چیز رحم نمی کند...»