این حبسیه را سایه گویی همین دیروز گفته باشد. بس که این شعر زنده است و حال ما را آینه گی می کند
وای به حال آن نظام و حکومتی که بزرگان خودش را محبوس کند. نحبگانش را. هنرمندانش را. دانشجویانش را
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر