۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

درد


این حبسیه را سایه گویی همین دیروز گفته باشد. بس که این شعر زنده است و حال ما را آینه گی می کند

وای به حال آن نظام و حکومتی که بزرگان خودش را محبوس کند. نحبگانش را. هنرمندانش را. دانشجویانش را

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر