۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّيهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.


همیشه از اینکه معمولی باشم می ترسیدم. از بچگی سعی می کردم عجیب باشم. خاص باشم. از بچگی ِ بچگی که نه. تقریبا سال های راهنمایی بود. یه معلمی داشتیم که می گفت هرکدومتون باید رتبه یک باشین. رتبه ی یک ِ درسی فقط یه نفره. برید دنبال رتبه یک ِ خودتون.
از همون وقت ها می ترسیدم که معمولی باشم. که نتونم رتبه یک ِ خودمو پیدا کنم. رتبه یک ِ معمولی ترین آدم دنیا بودن خیلی ترسناکه.
اون زمان تازه تب بازی های کامپیوتری راه افتاده بود. من برای اینکه معمولی نباشم کتاب می خوندم. شریعتی گوش می دادم. همه از عبدالباسط خوششون می اومد. من سعی می کردم از مصطفی اسماعیل خوشم بیاد.
همه درس می خوندن من نمی خوندم. همه اش به خاطر ترس از معمولی بودن بود. زندگی ِ ملال آور ِ آدم های ِ معمولی خیلی هراس انگیزه برام.
دبیرستان و پیش‌دانشگاهی که بودم کاملا یه آدم متفاوت شده بودم. البته معمولی بودن های خودم و داشتم. ولی وقتی همه می چرخیدن من مثنوی و حافظ می خوندم. اون وقتی که حافظ می خوندن من سایه و اخوان.
بقیه سایه و اخوان من نزار قبانی و محمود درویش.
ولی
یه اتفاق بد افتاد. خیلی بد. یه دفعه همه تصمیم گرفتن متفاوت شن. ترسناک بود. وحشت آور بود. همه می خواستن متفاوت باشن. عجیب و متفاوت و خاص و روشنفکر و آوانگارد.
همه شروع کردن پل الوار خوندن و تیپ های عجیب زدن. شاملو زمزمه کردن و دوتار حاج قربان گوش دادن.
دیگه متفاوت بودن شده بود مال ِ همه. یه کار معمولی. همه گیر.
منم حالا یه آدم معمولی بودم که سعی می کنه مثل همه ی آدما متفاوت باشه.
به خودم گفتم اشکال نداره بر می گردم و عادی میشم. ولی راه بسته بود. ترسناک ترین اتفاق زندگی م بود.
دیگه همه حرفایی که من خونده بودم و یاد گرفته بودمن. چیزایی که گوش می کردم و شنیده بودن. کسایی که دوست داشتم و از من بهتر می شناختن.

ترس بود دیگه. اومد سراغم. خواستم فرار کنم. راه نبود. هم عادی بودن معمولی بود هم متفاوت بودن عادی.
چاره ای نبود دیگه. از ترس گذشت. وقتی از چیزی می ترسی ازش فرار می کنی. وقتی یه دفعه از آسمون مث بارون میریزه رو سرت و چتر هم نداری...
وقتی وسط یه دشت ِ بی سر و ته گیر افتادی و بارون داره شرشر می ریزه رو سرت چیکار می تونی بکنی؟
هیچی باید خیس بشی دیگه. 
وقتی خیس میشی، وقتی کسی می میره، یا چه می دونم اصلا کفتر رو کله ات خرابی می کنه دیگه نمی ترسی. باید قبولش کنی.
منم قبولش کردم. گفتم خوب دیگه. هر چه باداباد. همه معمولی، منم معمولی. 
ولی بازم می ترسیدم که بقیه بفهمن معمولی ام. برا چی نمی خواستم معمولی باشم؟
چه می دونم! معمولی بودن، غذاهای معمولی خوردن، حرفهای معمولی زدن، انشاهای معمولی نوشتن، قصه های خاله زنکی ِ معمولی شنیدن و بحثای سیاسی ِ معمولی کردن. به نظرم از کسالتش می ترسیدم. از معمولی بودنش. از هر روزی بودنش. 
هرچی هم ازش فرار کردم با دست و پنجه ی بازتر اومد سراغم. و اون وقت بود که دیگه همه چی کسالت آور شد. حتی متفاوت بودن. 
همین م باز داره کسالت آور میشه. تکراری و معمولی - مثل همه ی نوشته های معمولی ِ دیگه.


--------------
انشای دوم با موضوع ترس

انشای اول و توضیحات از بیم بلا بود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر