۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

ولا تقولن لشيء إني فاعل ذلك غدا

آدم از فردای خودش خبر نداره.
.

می فرماید که: قلب الانسان بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء. اصلا همچین بین انگشتاش می چرخونه که آدم نمی فهمه کی چرخیده. کدوم وری چرخیده. صبح از خواب بیدار میشی می بینی ای دل غافل! این دل ما کجا رفته؟ هیچی دیگه. هی با خودت کلنجار می ری که من کی فرستادم ش دنبال این حرفا. یادت نمیاد. آخه خودت نفرستادی ش. خودش فرستاده. خودش چرخونده. دور انگشتاش.
هرچی نگاه می کنی دیروز کجا امروز کجا؟ سر درنمیاری.

آخه حقیقتیه.
آدم از فردای خودش خبر نداره.

نه اینکه فقط آدم خبر نداشته باشه ها. همین حالا که فک می کنم می بینم موسی و ذالنون هم خبر نداشتن. موسی سردش بود. زن و بچه اش  گفت برم بلکه یه آتیش ی گیر بیارم. چه می دونست اول قصه است تازه. رفت اون بالا پیغمبر شد. پیغمبر معمولی هم نه. باید بره تو شیکم فرعون. با بنی اسرائیل سر و کله بزنه. خوب اگه خبر داشت از فرداش سرما رو تحمل می کرد. نمی رفت دنبال یه شعله آتیش.

یونس حوصله اش سر رفت. از دست قومش که ایمان نمی آوردن. از دست خداش که عذاب نمی فرستاد. بیل و انداخت و رفت. عصبانی. همین یونس فردا روز دید تو شیکم ماهی ه.  فکر کرد کسی کاری به کارش نداره. چه می دونست؟ اگه می دونست اقلا یه دو روز بیشتر دندون سر جیگر می گذاشت.

یا اصلا همین ابراهیم ابوالانبیاء. همه ی زندگی ش بی خبری از فردا بود. خواست آفتاب بپرسته اومد پایین. خبر نداشت که. اگه خبر داشت از اول نمی پرستید. شب خوابید صبح بیدار شد که بره سر بچه شو ببره. چرا این کارو می خواست بکنه؟
چون تو جهان یه اصلی هست. 
آدم از فردای خودش خبر نداره.

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: هیچ کس فردا رو ندیده. چون همیشه امروزه. هیچ وقت فردا نیست. وقتی فردا رو ندیده باشی خوب ازش خبر نداری. اونی که از فردا خبر داره فرداش فردا نیست. امروزه. مثلا خدا همیشه براش امروزه. کل یوم هو فی شان. کل یوم له الیوم. ولی ما ها همیشه امروزیم و فردا رو ندیدیم.

نمی گم جبره یا اختیاره یا چی. اصلا مساله جبر و اختیار نیست. تو هرچقدر هم که اختیار داشته باشی آخرش اختیار خودتو داری. بالاخره اختیار آدم های مختلف یه جا با هم مماس میشه. تو تصمیم می گیری بری فلان رشته یا کلاس یا بهمان کتاب و بخونی. ولی دیگه در مورد اونای دیگه ای که میان اونجا که اختیار نداری.
یه دفعه می بینی خوندن ِ یه کتاب، رفتن ِیه کلاس، گرفتن ِ یه انتخاب ِ بی مزه‌ی ِ الکی ِ ساده‌ی ِ نه چندان کلیدی ِ فکر نشده ی ِ هزار تا کسره ی ِوصل ِ دیگه منجر به چیزی شد که که در خواب هم گمان نمی بردی.

اون وقته که بیای و با من همصدا شی:
آدم از فردای خودش خبر نداره.

همین خود ِ تو دیروز که از خواب بیدار می شدی صد سال خیال نمی کردی امروز با من همصدا باشی.
دیگه تکرار نکنم. با خودت زمزمه کن

پراکنده گویی شد. فک نمی کردم بیام امروز اینجا پراکنده گویی کنم. ولی خوب طبیعیه.
آدم از فردای خودش خبر نداره


------------------
پ.ن. فردا کی مرده کی مونده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر