۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

پریشان گویی در دستگاه شور درآمد دوم


اوضاع شمس و قمر در عقرب و اسدی است که تاریخ دارد به ریشمان می خندد. مایی که که همه ی مان روی هم ساق پای تاریخ رِ هم نگرفته ایم خیالمان است که در هیچ زمانه ای نزاده است مادر به مزخرفی چنین دورانی حال آن که تا بوده همین بوده و دوران همه بر همین پایه و پاشنه چرخیده است . گرفتم که ظالمان هم نقطه ی پرگار وجود باشند. ما کجای وجودیم. به قول قائلش که اگر طول تاریخ و عرض جغرافیا در هم ضرب شود ما و همه ی دارو دسته مان در صفحه اش نقطه هم نیستیم. چه رسد هر یک را و چه تر رنج ما و اندوهمان. از آن طرف نشسته است ور دل من که هر که را با خویش می خواهند و از خویش می پرسند نه از همسایه و درویش. چه دانم من؟ چه دانم های بسیار است اما من نمی دانم عاقبت مان هم همین است که در این گنداب بمانیم و بگندیم از این گندیده تر. چه جای شکر و شکایت از این سراچه ی غم . کی شود وقت که بر هم زنم و این چرخ که شد غیر مرادم. نه . من همانم که زبونی کشم از چرخ فلک. بیشتر از دو و یک. گندیدگی از درون هم به برون اضافه تر می شود اعنی علاوه می شود و معاون . گندیدگی همه اش از مفاسد نیست اگر بدانی. همین غذای خوش و لذیذ هم که بماند می گندد. بویش جهانی رِ می گیرد. این همه که خواندی مانده در جانت بوی گندش همه جا رِ ورداشته است. شمس هم داشت می گندید و مرداب شده بود که مولانا رِ دید. ار نه هر دو مانده بودند در همان نقطه ی تاریخ و بوی گندشان هم نقطه شان رِ بویناک کرده بود کما اینکه برای ما چنین است و برای دیگران. حال ما که هی سالمان می آید و می رود نه شمسی دارد نه قمری . مولانا هم این همه سنگ شمس به سینه زد که باز گرد شمس می گردم عجب عاقبت گفت من غلام قمرم.
هعی روزگار غدار... تف
علیک العفا یا دنیا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر